شبی سرد با کارتنخوابها در رفسنجان/آدمهایی که زیر آسمان شب آرام آرام میمیرند
به گزارش پایگاه خبری شایوردنیوز/ گزارش/فاطمه ملایی/شب از راه رسیده است و هر کسی برای رسیدن به خانهای گرم شتاب دارد، اما در این شبهای سرد، آدمهایی در کوچه و پس کوچهها و خیابانهای شهر بدنبال سرپناهی می گردند تا شب را صبح کنند. می گوید ما مستأجران بیخانمانی هستیم که صاحبخانهمان مشخص نیست، چه کسی است؟!!!
گونیهای چرک آلود و سیاه گوشهای از مغازه مخروبه افتادهاند و همین گونیها شاید زیرانداز و رواندازی شوند تا شبی سرد، صبح شود. گونیهای چرکآلود از صبح تا همین دو سه ساعت پیش بر پشتشان از این خیابان تا آن خیابان حمل می شدند تا پُر شوند و خرج دردی شود که درمانش دود کردن تمام هستیشان است و اگر پولی اضافه آمد، شکم را هم سیر کنند.
قهرمان ورزشهای رزمی و روزهای سخت بیخانمانی
خُمار است. دستها، پاها، صورت و تمامی اعضای بدنش به هم می پیچند، و اگر دیر بجنبد هر تکهای از بدنش گوشهای می افتد و از کالبدش جدا می شوند. روی زمین نشسته است و با دستان لرزانش «قُل قُلی» را جابجا می کند و لوله را بر دهانش می گذارد، شیشهای کوچک با لولهای پلاستیکی که قرار است، درد بدن و استخوانهایش را تسکین دهد و مُسَکِن روح و روان خستهاش باشد تا شاید به خوابی عمیق برود تا سرما را نفهمد.
جرقه کبریتی در تاریکی یک مغازه مخروبه توجهم را جلب می کند، جلوتر می روم، سه نفر بر روی شیشهای خم شدهاند و به قول خودشان، دارند خود را می سازند.
اینجا خیابان امام شهر رفسنجان است. وسط شهری که آوازهها و نامها بدنبال خود دارد. مغازهای مخروبه رو به خیابان که خانه شبانه بیخانمانها شده است.
می گوید هر مکانی که صاحبش با آن کاری نداشته باشد، شبها جای خوابشان است. یک سال است که شبها اینجا می خوابند، قبلا جای دیگری بودهاند. یکی بدبختتر از خودشان وسیلههایشان را برده است و هیچ چیز ندارند که رواندازی باشد و کارت ملی و شناسنامه و پولهایش را هم بردهاند.
پرویز «ح» اصالتا کرمانشاهی و متولد ۱۳۵۱ است و از سال ۶۹ به رفسنجان آمده و بنایی می کرده است. او از روزهایی می گوید که سالم و تندرست بوده و برای خودش پهلوانی می کرده است. بوی مواد فضا را پر کرده است. سرش را خم می کند و یک پک می زند. یاد روزهای خوب زندگیاش می افتد و می گوید: در کرمانشاه ورزش رزمی انجام می دادم و ۷ سال قهرمان ورزشهای رزمی در کرمانشاه بودم. برای گرفتن مجوز باشگاه اقدام کردم اما چون سوءپیشینه به علت دعوا داشتم و در یک نزاع دخالت کرده بودم، مجوز باشگاه به من ندادند. همان سالها که گهگاهی به رفسنجان می آمدم، کم کم در رفسنجان ماندگار شدم و ازدواج کردم.
از دخترهایش حرف به میان می آورد و نوهاش که اسمش فاطمه است، سرش را بالا می آورد و به دیوار روبرو نگاه می کند و می گوید نمی تواند بیشتر درباره دخترها و دامادهایش بگوید، چون یکی از دامادهایش تحصیلکرده است و شغل بسیار خوبی دارد و اگر از شغلش بگوید شاید بعضیها او را بشناسند. حسش را می توان از چشمهایش فهمید که چقدر خوشحال است که دخترهایش عاقبت به خیر شدهاند، خانه و اتومبیل دارند و می گوید: دو تا از دخترهایم عروس شدهاند، چند باری به من سر زدند اما دامادهایم ناراحت شدند و به بچهها گفتم دیگر به دیدنم نیایند. یکی از دامادهایم تحصیلکرده است و بهترین شغل را دارد و دیگری تراشکار است و یک پسر و یک دختر دیگر دارم که هنوز ازدواج نکردهاند.
از همسرش می پرسم که کجاست؟ انگار تند تند خاطرات همسرش را از ذهن می گذراند تا هر جایی را که مورد پسندش است را تعریف کند. آقا پرویز نفس بلندی می کشد و شمرده شمرده حرف می زند: همسرم سه سال است که طلاق گرفت و رفت. خانه پدرش است و قالی می بافد. او هم حال و روز خوشی ندارد. مادرش مرده، خدا بیامرزدش زن خوبی بود، خیلی هوایم را داشت، اگر زنده بود نمی گذاشت ما به این حال و روز بیفتم.
از دختر کوچکش می گوید که خانواده همسرش وقتی دخترش بچه بوده به او تریاک می خوراندند تا آرام گیرد و روزی متوجه این موضوع می شود و حسابی با خانواده زنش دعوا می کند و آنها را می ترساند و دیگر جرأت نمی کنند که به دخترک مواد بدهند.
عفونت دستهایش را نشانم می دهد و آمپول پنی سیلین را از جیبش بیرون می آورد و اینکه باید برای تزریق آمپول ۶۰ هزار تومان پول می داده که نداشته است و بی خیال تزریق آمپول شده است.
به او می گویم پولهایت را جمع کن تا بتوانی اعتیادت ترک کنی تا سالم شوی و زندگیات را بسازی و هم اینکه شناسنامه و کارت ملیات را بگیری تا بتوانی پولهایت را از بانک پس بگیری! مکثی طولانی می کند و پاهایش را در شکمش فرو می برد و می گوید: موقعی خُمار هستیم بیا ببین چه طوری هستیم و چه حالی داریم، عین مرغ پرکنده می شویم. مگر مواد می گذارد پول پس انداز کنی و به این کارها برسیم. با سی هزار تومان و پنجاه هزار تومان مگر می شود پول جمع کرد که بروم شناسنامه بگیرم.
پاهایش را دراز می کند و ادامه می دهد: پایم از سرما مثل چوب خشک می شود و خیلی درد می کند. همینجا روی زمین، سنگها و کلوخها می خوابیم. از سرما تا صبح می لرزیم، پاهایم خشک می شوند. اگر لباس در زبالهها پیدا کنیم، شبها چند دست لباس می پوشیم تا گرم شویم. اینجا مثل سردخانه می ماند.
دوستش که تا حالا ساکت است، به حرف می آید. امین «ح» ۲۷ سال دارد و بیش از این در زرند زنگی می کرده است. در تأیید حرفهای دوستش می گوید: تا صاحب این مغازه با آنها کاری نداشته باشد، اینجا هستیم. قبلا پشت یک زمین خالی در همین کوچه بغلی بودیم.
امین آقا اضافه می کند: پدرم اهل افغانستان است و مادرم ایرانیست، به ما شناسنامه ندادند. مادرم سرطان حنجره داشت، جوان بود و خیلی زود مُرد و ما آواره شدیم. بابام وقتی بچه بودم ول کرد و رفت. خواهرام ازدواج کرده است.
این جوان از هزاران آرزویی که داشته است، چند تایی را به زبان می آورد: شورای دهی که بودم تایید کرده که مادرمان ایرانی بوده اما چون مدارکی از پدر نداریم به ما شناسنامه نمی دهند. خواستگاری هم رفتم و چون شناسنامه نداشتم، زن هم بهم ندادند. چوپان بودم،۳۰ گوسفند داشتم، منم ناراحت شدم و همه گوسفندان را فروختم و به دام اعتیاد افتادم و پولهایم را خرج اعتیاد کردم.
همه خاطرات را در ذهنش مرور می کند، که کجا راه را اشتباه رفته است و با اندوهی تمام نشده و صدای خسته می گوید: زندگی برای ما خیلی سخت می گذرد، سواد ندارم، روزگاری سخت است، سخت…
تصمیم غیرمنطقی شورای شهر رفسنجان در خصوص تغییر وضعیت گرمخانه
تعداد بیخانمانها در شهر رفسنجان کم نیست، بیش از صد نفر و یا بیشتر! آنها زیر پلها، مخروبهها، کنج دیوار مخروبهای و ….شب را به صبح می رسانند و ممکن است شبی به صبح نرسد.
اغلب آنها در جمعهای خانوادگی و فامیلی پذیرفته نمی شوند و بیشتر معتادین متجاهر هستند که از خانه طرد شده و شبها سرپناهی برای زندگی ندارند. تابستانها چندان سخت نیست و هر گوشهای زیر آسمان می توانند بخوابند. اما سرمای زمستان را نمی توان تاب آورد و ساخت یک مکان به مانند گرمخانه برای اسکان شبانه این افراد از مسئولیتهای اجتماعی شهرداریست. هر چند در زمان عظیمیزاده شهردار اسبق رفسنجان، ساخت گرمخانه آغاز شد، که بعدها گفته شد از گرمخانه استقبال نشده است و با تصمیم غیرمنطقی و شتابزده اعضای شورای ششم شهر رفسنجان و شهردار، گرمخانه به مرکز ترک اعتیاد بانوان تغییر مکان داده شد. در حالیکه خیلی از کارتنخوابها و بیخانمانها از وجود گرمخانه در رفسنجان خبر نداشتند.
از سرما در گونی میخوابیم
به کاروانسرای شاه عباسی در محله قطب آباد، مرکز شهر رفسنجان می روم. آنجا پاتوق بیخانمانهاست و شبها حدود چهل نفر و یا بیشتر در این مکان می خوابند. اینجا غرفههاییست که بیرون از کاروانسرا هستند و تا حدودی این آدمها از سرما در امان خواهند بود و گاهی اگر هیزمی باشد در اجاق غرفهها آتشی روشن می کنند تا گرم شوند.
حدود ساعت شش شب است، که یکی یکی پیدایشان می شود. بعضیها هم در حال کشیدن مواد هستند. محمد «ب» ۳۱ ساله است و تا کلاس پنجم درس خوانده است و چند ماهیست که از زندان آزاد شده است، سرش را بلند می کند و جواب سؤالهایم را با احترام می دهد و از زندگی اش می گوید: دو سالی و نیم زندان بودم. بعد که از زندان بیرون آمدم، خانه پدری انحصار وراثت شد و خانه را فروختند هر کدام از خواهرها و برادرها سهمشان را گرفتند و پی زندگیشان رفتند. سهم من را یکی از خواهرانم در بانک سپرده گذاشته و می گوید تا ترک نکنی پولت را نمی دهم و هر ماه سود پولم را می دهد.
از محمد می پرسم که دوست داری ترک کنی؟ در جوابم می گوید: دوست دارم ترک کنم اما پولش را ندارم، از خُماریاش می ترسم. همه ما از خُماری می ترسیم. چند سال پیش تصادف کردم و پلاتین در کمرم گذاشتم و باید پلاتین را برمی داشتم که پولش را ندارم، از درد شبها اینجا به خود می پیچم.
او تکرار می کند: شبها از سرما به خود می پیچیم، سرما تا مغز استخوانمان را می سوزاند. نه پتو داریم و نه رواندازی که گرم شویم و بعضیهایمان شبها در گونی می خوابیم.
این جوان می گوید: ضایعات جمع می کنیم، روزی بیشتر از شصت هزار تومان نمی توانیم پلاستیک و کارتن جمع کنیم که این هم خرج مواد می شود. گاهی برایمان غذا می آورند و گاهی با یک کلوچه و بیسکوئیت شکممان را سیر می کنیم، گاهی هم می شود که دو سه روز چیزی نمی خوریم.
به محمد می گویم اگر شهرداری یا هر سازمانی، مکانی را برایتان در نظر بگیرد که شبها ساکن شوید، آنجا می روید؟ لبخند بر روی لبانش نقش می بندد و می گوید: بله اگر جایی باشد حتما می رویم. چهار ماه نتوانستم دوش بگیرم. خانوادهام هم که من را توی خانههایشان راه نمی دهند، می گویند تو قابل اعتماد نیستی.
از بدرفتاری مأموران حرف به میان می آورد که هر شب به آنها گیر می دهند که اینجا را ترک کنند و مهلت نمی دهند که حرف بزنند.
محمد در آخر می گوید: نفهمی کردیم که اینجوری شد و زندگیمان این شد و بر باد رفت.
ابوالفضل «ح ر» که با دوستانش روی شیشه قُل قُلی خم شدهاند و مواد می کشند، در ادامه صحبتهای دوستش می گوید: ۱۲ سال پیش خانه را فروختیم و خرج دوا و درمان مادرم کردیم. خانهای داشتم و دو تا پسر دارم. زنم طلاق گرفت و رفت و من هم آواره شدم.
او می گوید: ما هستیم و لباسهای تنمان. این لباسها هم که مال مردم هستند. چهل نفر در این اتاقکها زندگی می کنند. از شهرهای زرند، جیرفت، سیرجان و… حتی تهرانی هم اینجا هست.
از او می پرسم، زنها هم به اینجا می آیند؟ می گوید: بله الان دیگر سر و کلهشان پیدا می شود، مادر و دختر هم بین آنها هست، چند تایی می شوند.
هوا خیلی سرد است، پالتو و لباس گرم هم جوابگو نیست، از سرما دستها و صورتم یخ زده است و بدنم می لرزد. دمای هوا ۱۱ درجه سانتیگراد است و هنوز ساعت ۷ شب هم نشده است و دما تا سحر به دو تا سه درجه و یا کمتر خواهد رسید. هواشناسی اعلام کرده است، اواخر این هفته هوا خیلی سرد می شود و بارندگی هم هست و دما به زیر صفر درجه هم می رسد. هنوز زمستان از راه نرسیده است، شبهای سرد زمستان سوزناکتر می شود و استخوانها و بدن بیخانمانها ترک برمی دارد…
به جمعیت بیخانمانها، کارتنخوابها و گونیخوابها در اطراف کاروانسرای شاه عباسی افزوده می شود.
زنی جوان که ماسک بر صورت دارد با چند کیسه از راه می رسد، از او اجازه می گیرم تا با او حرف بزنم. تردید دارد که حرف بزند، به او اطمینان می دهم که از جزئیات زندگی اش چیزی ننویسم.
طاهره اهل هرمزگان است و با شوهرش در یکی از اتاقکها می خوابد و زندگیاش را چنین تعریف می کند: دیپلم دارم، از شوهر اولم طلاق گرفتم اهل هرمزگان هستم و شوهرم اهل گرگان است و حدود ۸ ماه پیش به رفسنجان آمدیم. در شهرم پرستار یک خانم بودم. سه تا بچه از شوهر اولم دارم که در خانه پدربزرگشان زندگی می کنند.
این زن جوان می گوید: تقریبا ۸_۹ زن شبها اینجا می خوابند که اکثرا رفسنجانی هستند. امنیت نداریم. چند شب پیش می خواستند به زور سوار ماشینم کنند که چاقو به گردنم زدند که از دستشان فرار کردم. امنیت نداریم چه جانی، چه…..
مکث می کند، تردید دارد که بگوید یا نگوید، صورتش را از شرم پائین می اندازد و طاهره از ناگفتههایی می گوید و حرفهایی می زند که نمی توانم بنویسم!!
از طاهره می پرسم کجا حمام می کنی؟ در جوابم می گوید: تو دستشوییهای پارک، حمام می کردم که حالا دو سه هفتهای است که با یک نفر دوست شدهام و برای حمام به خانه دوستم می روم.
با طاهره در حال گفتوگو هستم که ماشین پلیس از راه می رسد تا کارتنخوابها را از اطراف کاروانسرا پراکنده کند. مأموری از ماشین پائین می شود و به آنها می گوید که از اینجا بروند. همه مثل اسپند روی آتش می جهند و به هر گوشهای فرار می کنند.
محمد با صدای بلند می گوید: آمدند، آرامش نداریم، شبی چند بار می آیند. ما کجا را داریم که برویم.
مأموری از راه می رسد و به او می گویم که کجا بروند، مکانی برای آنها در نظر بگیرید تا در این سرما سرپناهی داشته باشند. در جوابم با لحن تند و طلبکارانه می گوید: همه از دست اینها شاکی هستند و به ما می گویند، اینها را جمع کنید.
مأمور صدایش را بلندتر می کند و با حالت پرخاش می گوید: تو چه کاره هستی که دخالت می کنی، اصلا به تو مربوط نیست.
یکی در تاریکی می گوید: مگر ما انسان نیستیم؟ اشتباه کردیم اما نباید با ما چنین رفتاری داشته باشید، مگر ما حیوان هستیم. شما مگر مسلمان نیستید.
اما آنچه مهم است، اینکه نمی توان از کنار این موضوع به سادگی گذشت و بیخانمانها و کارتنخوابها بالاخره انسان هستند و شایسته نیست که این افراد در سرمای زمستان چنین بیپناه و آواره باشند و به هر دلیلی که از خانه طرد شدهاند و با همه اشتباهاتی که انجام دادهاند، هنوز انسان و شهروند همین شهر هستند و همه مسئولان و مراکز خیریه در قبال جان آنها مسئول هستند و وظیفه انسانی، دینی و مسئولیت اجتماعیشان حکم می کند که در خصوص رفع این مشکل و معضل اجتماعی تدابیری بیاندیشند تا از پیشامد اتفاقات بعدی جلوگیری شود و لحظه ای بیاندیشند که زنی بی پناه طعمه دستان آلوده،ای شود و یا یکی از این بیخانمانها در شبی سرد جانش را از دست بدهد.
علاوه بر سر پناه، این آدمها به مراقبتهای بهداشتی و خدمات پزشکی و درمانی نیاز دارند که باید خیریهها و سازمانهای دولتی و مردمنهاد و شبکه بهداشت این موضوع مهم را مدنظر داشته باشند.
چندان در شهری به مانند رفسنجان زیبنده نیست که هر گوشهای از شهر را نگاه می اندازیم، بیخانمانها در این سرما سرپناهی نداشته باشند و بعد با آنها بدرفتاری شود که در خیابانها و کوچهها و مخروبهها اسکان پیدا نکنند و آنها را سربار جامعه بدانند، پس این افراد کجا شبهای سرد را صبح کنند و بخوابند؟
مسئولان رفسنجان نباید فقط صورت مسئله را پاک کنند و با افراد بیخانمان رفتاری خشن و دور از انسانیت داشته باشند و آنها را از خیابانها و بعضی از اماکن عمومی پراکنده کنند. فرماندار، شهردار و …. بیخانمانها را به عینه در خیابانها می بینند اما اینکه خود را به بیخیالی زدهاند چندان شایسته نیست و به حتم نمی توان در اتاق گرم تصمیمات منطقی در خصوص بیخانمانها گرفت. بهتر است یک ساعت به مانند بیخانمانها در این شبهای سرد در خیابانها بمانند تا حال و روز آنها را درک کنند.
موسسات خیریه و سازمانهای دولتی بالاخص شهرداری باید برای اسکان این افراد بیخانمان در زمستان چارهای بیندیشند. می توان سالن و یا ساختمانی را به طور موقت در فصلهای سرد سال برای اسکان آنها در نظر گرفت و به جای برخوردهای خشن و نیروی قهریه آنها را به سمت این اماکن هدایت کرد و در گرمخانه هم با آنها رفتاری مناسب و انساندوستانه داشت تا از این اماکن فرار نکنند.
یک هفته با بیخانمانها و کارتنخوابها در رفسنجان گذشت. بارندگی و هوای سرد زندگی را در فضای باز برای آنها بسیار سختتر می کند و این روزها، اولین و آخرین روزهای بارانی و برفی و سرد نخواهد بود و روزهای سردتری هنوز در راه است.
سرما سخت سوزان است و بدن را ذره ذره می سوزاند، شاید این پائیز و زمستان برای بیخانمانها با دعا و ترس و نگرانی بگذرد و از سرما جان سالم بدر ببرند و یا اینکه همین فردا صبح جنازهشان را پیدا کنند.