مادر منتظرم نباش

شایوردنیوز، هر شهید گمنامی که به خاک سپرده میشود، روایتهایی با خود به همراه دارد، روایتها و قصههایی که لابلای ورق به ورق دفتر گمنامی به خاک سپرده میشوند.
روایت اول:
سرش را پائین میاندازد و بیخیال نیش و کنایهها شده و به قدمهایش شتاب بیشتری میدهد و از کنار بچههای محله رد میشود و میرود.
جملات درهم و برهم در گوشش تکرار میشوند: «بچهها، شاهرخ گنده لات و یکهبزن محله میخواهد برود جبهه! معلوم نیست آنجا چه برنامهای میخواهد پیاده کند، حتما کلکی در کار است، این آدم همیشه دنبال دعوا و بزن بهادریست.»
شاهرخ بیخیال حرفها یادش میآید که چه قولی داده است: «خدایا من را ببخش، بد کردم، غلط کردم، می خواهم توبه کنم، یا امام رضا به دادم برس، من عمرم را تباه کردم.»
مادر قرآن را روی سر شاهرخ میگیرد و نقلی را از کنار قرآن برمیدارد و روی آن دعا میخواند و در دستان پسرش میگذارد. باورش نمیشود، پسری که از دستش عاصی شده بود و آبرویی در محله برایش نگذاشته، حالا ساکش را برداشته و عازم جبهه شده است. اشکهایش را با گوشه روسریاش پاک میکند. زیر لب برای شاهرخ دعا میکند و او را به خدا میسپارد و کاسه آب را پشت سرش میریزد. شاهرخ با کولهبار سبزرنگش بر روی موتور مینشیند و موتور با سرعت دور میشود. مادر دستهایش را به طرف آسمان بلند میکند و میگوید: مادر الهی عاقبت بخیر بشی»
شاهرخ گامهایش را تندتر میکند و در میان آتش و دود خمپاره گم میشود، تانک را نشانه میگیرد میگوید: «مادر من رفتم. منتظرم نباش، گمنامی عالمی دارد، بانو فاطمه برایمان مادری میکند»
روایت دوم:
_محمدم بنشین غذایت را بخور، هنوز نهارت را تمام نکردی.
_مادرجان میخواهم بروم دیرم شده، اتوبوس میرود. هر چیزی که احتیاج داشتید از دکان علی آقا خریدم، گذاشتم آشپزخانه.
_دستت درد نکند مادر، کاش دو روز دیگر میماندی..
-نه باید بروم بچهها دست تنها هستند، عملیات داریم.
مادر قد و بالای محمد را نگاه میکند، ان یکاد و قل هوالله زیر لب میخواند و به صورت محمد دعا را فوت میکند.
محمد لبخندی می زند، سربند یا زهرا را روی پیشانیاش میبندد و ساکش را از روی زمین برمیدارد و بر پشتش میاندازد، پیشانی و دستهای مادر را میبوسد. چادر مادر در باد تکان میخورد و روی دستهای محمد میافتد. محمد، چادر مادر را روی صورتش میکشد و میبوسد.
چادر مادر هنوز بوی دستهای محمد را میدهد. مادر هنوز چشم انتظار محمد است…
روایت سوم:
آن روز مادر پشت سرم آب ریخت و در دهانم نُقلی گذاشت و پیشانیم را بوسید و گفت منتظرتم تا بیایی بروم برایت دختر دائیت را عقد کنم.
من قهقهه زدم و گفتم: مادر دهان پسرت هنوز بوی شیر میدهد.
مادر دستم را گرفت و گفت: اگر دهانت بوی شیر میدهد پس جبهه رفتنت برای چیست؟
خندیدم و کوله بارم را برداشتم، قدمهایم را تند کردم تا نگاه مادر پاهایم را سست نکند، برای مادر دستی تکان دادم و از خم کوچه گذشتم و از نگاه مادر ناپدید شدم.
من از همان روز خیال برگشتن نداشتم، میخواستم بینام و نشان بمانم.
نویسنده: فاطمه ملایی