رابطه زندگی و دندان!
نویسنده: غلامرضا بنیاسدی/روزنامهنگار
شایوردنیوز_یادداشت/این روزها که خبرهای ویرانی زندگیها را میخوانم، زلزله در ذهنم رخ میدهد. آمارها و نسبت طلاق به ازدواج را که میبینم، پس لرزهها از خود زلزله سهمگینتر میشود.
آرزوی محال میکنم با یک دنیا ای کاش… ای کاش تقویم بر عکس ورق میخورد و به گذشته برمیگشتیم. نه به زمان خیلی دور. به گذشتههای نه چندان دور، برای خیلی از مردم قصه زندگی و دندان، برعکس هم بود. دندان را تا درد میکرد میکشیدند و دور میانداحتند.
ضربالمثل هم شده بود که دندانی که درد میکند را باید کشید. اما برای زندگی نگاهشان متفاوت بود. به محض احساس اولین ناهمراهی- بخوانید دردِ همسری-، حکم دندان را ساری و جاری نمییافتند. همدیگر را دور نمیانداختند. فورا راهی محضر نمیشدند تا مهر طلاق در شناسنامه شان بنشیند. مثل امروزها این “ابغض الاشیاء” چنین ساده به زبان نمیآمد و سادهتر اجرایی نمیشد.
واقعا مردم اعتقاد داشتند که زن با چادرسفید وارد زندگی مشترک میشود و با کفن سفید ازخانه شوهرمی رود. زن میماند و زندگی خود را میساخت. چنان که امروز دندان را مراقبت میکنند، مراقب بود که زندگی مشترکش آسیب نبیند. گاهی دیدهها را نادیده میگرفت چه رسد به ناشنیده گرفتن شنیدهها. اعصابش اگر خرد هم میشد، میگذاشت پای عصب کشی امروزه دندان.
جای خالی خیلی چیزها را با محبت پر میکرد مثل پر کردن دندان. حریمدار بودند زنها، و روکش میکشیدند تا زندگی مرمت شده شان به هم نریزد دوباره.
البته مردها هم به واقع مرد بودند و مردانگی را با جوانمردی تمام میکردند. آنان در مقابل همسر، خود را نه امیر و فرمان ده که به مثابه کوشنده و کارگزار و حتی کارگری میدانستند که باید رضایت همسر خود را مدنظر داشته باشد وگرنه خدا از او راضی نمیشود. آنان رضایتِ خدا را در رضایتِ همسر و خانواده میدانستند و برای دست یافتن به آن تلاش میکردند. اهل محبت و قدردانی بودند و نقش زن را بسان “چراغِ خانه” واجب و حیاتی و صاحب حرمت میدانستند. دوریش را تاب نمیآوردند. اگر خاری در پایش مینشست، درد را در دل خود احساس میکردند. تب اگر میکرد، مرگ را در جان خویش حس مینمودند. همسر و همدل و همزیست بودند. همدیگر را درک میکردند و رسالت ساخت فردا را تکلیف خویش میشمردند.
چنین بود که اگر دیوار خانه هم فرومیریخت، چهار چوبه خانواده محفوظ میماند. همسران، برای ارتقای رضایت همدیگر میکوشیدند و آن را هدیه خدا میدانستند. با این نگاه هم خوش روزگار میگذراندند و روزی محبت به خانه میبردند.
کاش امروز هم به سنت و سیره پدران و مادرانمان زندگی کنیم تا اوضاع، به شود از آنچه هست. بهتر بشود از به. این هم شدنی است اگر با همان نگاه معصومانه پیشینیان زندگی را ببینیم. اگر به همان فرهنگِ ایرانی زیست کنیم که به ادب دینی هم غنی سازی شده بود. همان که از خانواده هستهای سخت ساخته بود که جامعه میتوانست پایههای خود را بر آن بنا کند. کاش آرزویی که محال مینماید ممکن شود و زندگیها دوباره جوانه بزند…